نوجوانی

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

مدتیست به تو، به خودم، به زندگیمان فکرمیکنم..

گاهی از تو متنفر میشدم، گاهی از خودم، گاهی از زندگیمان....

نفرتم با عذاب وجدان آغاز شد و با احساس کمبود ادامه یافت...

آرزوی نبودنترا کردم یا نبودنمرا، شایدهم آرزوی نابودی بود...

خواستم تنها مال خودم باشی‌، مال من، مال...

من فرزند سکوتم، فرزند تاریکی، نه عشق...

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

کلمات در دهانم جا نمی شوند...
بر روی زبانم می سوزند...
دفتر خاطراتم را خطخطی می کنند
قلم را در دستم می لرزانند
بر روی شانه هایم سنگینی می کنند...
و در مغزم نمی گنجند...

کلماتی مثل عشق

شبی که آغاز بودم من بود از عشق سخنی نبود...
دخترکی روی تختی کهنه، دست های مشت کرده...
چشم های بسته، دهانی خشک، خسته...
رویاهای خوابیده...

من در تاریکی یک شب به وجود آمده ام...
من در سکوت یک تاریکی به وجود آمده ام...

من از کجا بدانم عشق چیست؟

من فرزند سکوتم، فرزند تاریکی، نه عشق...

SOS

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

لایه داغی رو روی پوست بدنم حس میکنم..
باز آرزوی نبودنم رو میکنم..

«پدر سنگدل دختر 15 سالۀ خود را به خاطر رفتار پسرانه و سوءظن به وی به طرز وحشتناکی به قتل رساند. این مرد بر روی بدن دخترش نفت ریخت و او را آتش زد.»


برای مادرم sms میفرستم:
چیست این دنیا جز دایره ای چرخان، که درونش پدران دخترانشان را می سوزانند... بوی موهای سوخته ام دنیارا پر کرد...

در جواب مادرم:
در این دنیا پدران زیادی هستند که شاهد رشد دخترانشان هستند و به آنها عشق می ورزند و این پدران نیستند بلکه فرهنگ و تربیت غلط است. چون اگر پدران این کار را نکنند، مادران، برادران و جامعه این کار را می کند.

من :
و چیست این دنیا جز نگاه خام و اشک های شور من و رنگین کمان حرف های تو...هیچ کدام از ما دست آن دخترک را نگرفتیم...بگذار بسوزیم با او.

ماده ۲۲۰ مجازات اسلامی
پدر يا جد پدرى كه فرزند خود را بكشد قصاص نمى شود و به پرداخت ديهء قتل به ورثهء مقتول و تعزير محكوم خواهد شد .


دختری با موهای بلند اما کوتاه

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

اینجا خانه دختری است با مو های بلند اما کوتاه، با چشمانی کوچک اما بزرگ، با قلبی قرمز اما دریایی...

اینجا خانه من است، نازیلای 18 ساله.

سقف این خانه بسیار کوتاه است، باید خم شوی تا من را ببینی...

نه سال عمر کوتاه یا بلندم را در سنندج به سر بردم. در خیابان مردان لات و زنان کوچه نشینی به اسم فرح. همانجا به دنیا آمده ام. در خانه پدر بزرگم. مردی که بزرگترین بینی دنیا را داشت و تمامی محله آرزوی مرگش را داشتند.

خواهر و برادر بزرگترم در بروجرد به دنیا آمده اند، آن موقع که مادر و پدرم به بروجرد تبعید شدند. و خواهر و برادر من را بچه های تبعیدی نامیدند. از همان کلاس اول شاگرد اول بودم، البته اگر لیست شاگرد های کلاس را از آخر شروع کنیم... پاک کن جمع می کردم و مدام می خندیدم. زبان مادریم را از معلم ها یاد نگرفتم، چرا که زبان مادریم در کشور مادریم ممنوع است.

پدرم بعد از مرگ مادرش به آلمان سفر کرد، وقتی که من حروف الفبا را یاد نمی گرفتم و همه فکر می کردند که خنگم.

بعد خانه را فروختیم و در محله زن های کارمند و مرد های مادب خانه اجاره کردیم...

به بی پدری عادت کرده بودم، چونکه مادرم تمام نقش ها را به عهده گرفته بود. حتی نقش خدا را. خدایی که خودش پر از گناه بود.

در سن نه سالگی به دنبال پدرم و زندگی بهتر به آلمان (فرانکفورت) آمدیم، اما هنوز همه در حال گردشیم.

تقریبا نه سالی است که در آلمان زندگی می کنیم و تقریبا یک سالی است که تک و تنها در کنار کلی آدم در شهر کلن زندگی می نم.

و زندگی زیباست...هر چند زیبایی کم پیداست....

خاطرات از دهان دختری نه ساله

مامان می گه موهامون رو باید کوتاه کنیم. می گه آرایشگاه تو خارج خیلی گرونه. من و نینا، خواهرم خوشحالیم. از موی کوتاه خوشمون می یاد. با موهای بلند نمی شه فوتبال بازی کرد. پسرای همسایه با موهای کوتاه راحتتر راه می دن تو بازی هاشون. نینا هم دوست داره مثل پسرا بره بیرون. ولی پویان، برادرم موهای دراز دوست داره. آخه چند ماه پیش موهاشو توی مدرسه زده بودن. مامانم خیلی عصبانی شد. فرداشم باهاش رفت مدرسه. ولی واسمون نگفت که چی شد. مامانم همیشه می آد مدرسه. وقتی که نینا پریود شد باهاش رفت مدرسه و به معلما شیرینه پریودی نینا رو داد. معلما هم مسخرش کرده بودن. وقتی که که سرایدار مدرسه ، اونی که من هر روز قبل از مدرسه می رفتم کمکش، به من گفت که اون چیز زشت و سیاهش رو بگیرم تو دستم، رفت مدرسه. باز هم من نفهمیدم چی شد ولی یه سرایدار دیگه آوردن.

دوستام بهم حسودیشون می شه. همشون برام نامه نوشتن و ازم عکس گرفتن. گفتن براشون کادو بفرستم. براشون از آلمان تعریف کردم. از خونمون تو آلمان. از بابام. بابام آخه خیلی بزرگه. من و یک دستی می توه بلند کنه. همه حسودیشون می شه.

پویان توی ترمینال همش گریه می کنه. همه دوستاش اومدن. اونا هم گریه می کنن. من ولی خوشحالم. دوست دارم زود سوار هواپیما شم و برم شهر بازی های آلمان رو ببیم. توی اتوبوس مردم همشون نگامون می کنن. از بس که پویان گریه می کنه. ممان به مردن می که که ما اولین بارمونه که داریم میریم تهران. من ولی زود نگاش می کنم. می خوام بگم که چرا دروغ می گه. از محکمی نگاه اون می ترسم و چیزی نمی گم. مردم به گریه های پویان می خندن.

توی هواپیما بهمون آبنبات میدن. چشمای مامانم و پویان و نینا ورم کرده از بس که گریه کردن. توی فرودگاه مامان بزرگمم گریه کرد. ولی من بهش قول دادم که بابام زود بلیط هواپیما واسش می فرسته. وای پویان هنوزم گریه می کنه. کله پوک آبرومون رو برد. بالاخره رسیدیم و من قبل از همه می دوم بیرون. از یه در بزرگ آیینه ای می تونم چند تا زن چاق رو ببینم. یه مرد کچل کوچولو جلوی همشون با یه دسته گل واستاده. زنای چاق، آلمانی حرف میزنن با اینکه شبیه آلمانی ها نیستن. و من رو صدا میزنن. وقتی که از در رد می شم مرد کچل می دود و سعی می کنه من رو بلند کنه. ولی هرچقدر سعی می کنه نمی تونه. منم خندم می گیره. ولی اون گریه می کنه. سعی می کنه نینا و پویان رو هم بغل کنه. ولی اونا هم زیاد گرم نیستن.

تو راه خونه تازه می فهمم که این مرد کوچوله پدرمه. از خودم یواشکی می پرسم که این چرا اینقدر کوچولو شده. از مامانم انگار خیلی کوچولوتره. پس اون دستای گنده کجا رفتن.وای پس برای دوستام چی تعریف کنم.

از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. چونکه دلم نمی خواد کنار بقیه بشینم. اینجا فقط می شه کنار بقیه نشست.از بس که این اتاق کوچولوء. فقط ده متره. جز اینم اتاق دیگه ای نیست. تنها دستشویی هست. بیرون یه مغازه ایرانیه. مردی کوچوله می گه که پنجره رو ببندم چونکه هوا سرده. چند بار می کوبه روی فرش کنارش. انگار می خواد برم کنارش بشینم....

اولین لبخند

الهه عزیزم

من این نامه رو می دم به دوست پسرم برای پاکنویس کردن، و اگر راستش رو می خوای خطم زیاد قشنگ نیست! اینطور هم تو می تونی نامه من رو واضح بخونی، هم دوست من می تونه من و بهتر بشناسه...شناخت...شناخت چیست اصلا؟

الهه قشنگم، نمی دونی که من چقدر دنبال تو گشتم، دنبال آدمی هم صدای تو...انگار سالهاست که می شناسمت، انگار همیشه با من بودی...انگار نسیمی بودی لابلای درخت ها...شاید تو آن پرنده زیبایی بودی که همیشه در آسمان زندگیم پرواز می کرد...یا شاید صدای رویائی خیالم بودی...

نمی دانی که چقدر یافتنت شادم می کند، آنقدر شاد که بیانش در توانم نیست...با تو می توانم خودم باشم.آنقدر خودم باشم، تا که خودم را بشناسم.

نمی دانی که به من، به همان دختر با خنده های بچگانه و خیالات خطخطی، به من، همان دختر با زبان قرمز و قلبی آبی، منی که می خندم چونکه آرزو می کنم این دنیا روزی به روی تمام آدم ها بخندد...

چقدر به من نیرو بخشیدی...

دوست داشتن که می گویند، همین است...دستانم به کار افتادند فقط برای تو...جملاتم می خواهند خودشان را یک جوری به تو برسانند، هر چه راه را گم کرده ام، اما در لابلای این جملات شاید تو بتوانی احساس مرا لمس کنی...که من پر از احساسات هستم...احساستی بچگانه اما واقعی...احساساتی که پشت هیچ پرده ای پنهان نمی شوند و حتی می توانند چشمان بی رنگ خودم را مثل رنگین کمان رنگین کنند...

Design of Open Media | To Blogger by Blog and Web