اولین لبخند

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

الهه عزیزم

من این نامه رو می دم به دوست پسرم برای پاکنویس کردن، و اگر راستش رو می خوای خطم زیاد قشنگ نیست! اینطور هم تو می تونی نامه من رو واضح بخونی، هم دوست من می تونه من و بهتر بشناسه...شناخت...شناخت چیست اصلا؟

الهه قشنگم، نمی دونی که من چقدر دنبال تو گشتم، دنبال آدمی هم صدای تو...انگار سالهاست که می شناسمت، انگار همیشه با من بودی...انگار نسیمی بودی لابلای درخت ها...شاید تو آن پرنده زیبایی بودی که همیشه در آسمان زندگیم پرواز می کرد...یا شاید صدای رویائی خیالم بودی...

نمی دانی که چقدر یافتنت شادم می کند، آنقدر شاد که بیانش در توانم نیست...با تو می توانم خودم باشم.آنقدر خودم باشم، تا که خودم را بشناسم.

نمی دانی که به من، به همان دختر با خنده های بچگانه و خیالات خطخطی، به من، همان دختر با زبان قرمز و قلبی آبی، منی که می خندم چونکه آرزو می کنم این دنیا روزی به روی تمام آدم ها بخندد...

چقدر به من نیرو بخشیدی...

دوست داشتن که می گویند، همین است...دستانم به کار افتادند فقط برای تو...جملاتم می خواهند خودشان را یک جوری به تو برسانند، هر چه راه را گم کرده ام، اما در لابلای این جملات شاید تو بتوانی احساس مرا لمس کنی...که من پر از احساسات هستم...احساستی بچگانه اما واقعی...احساساتی که پشت هیچ پرده ای پنهان نمی شوند و حتی می توانند چشمان بی رنگ خودم را مثل رنگین کمان رنگین کنند...

0 نظرات:

Design of Open Media | To Blogger by Blog and Web