خاطرات از دهان دختری نه ساله

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

مامان می گه موهامون رو باید کوتاه کنیم. می گه آرایشگاه تو خارج خیلی گرونه. من و نینا، خواهرم خوشحالیم. از موی کوتاه خوشمون می یاد. با موهای بلند نمی شه فوتبال بازی کرد. پسرای همسایه با موهای کوتاه راحتتر راه می دن تو بازی هاشون. نینا هم دوست داره مثل پسرا بره بیرون. ولی پویان، برادرم موهای دراز دوست داره. آخه چند ماه پیش موهاشو توی مدرسه زده بودن. مامانم خیلی عصبانی شد. فرداشم باهاش رفت مدرسه. ولی واسمون نگفت که چی شد. مامانم همیشه می آد مدرسه. وقتی که نینا پریود شد باهاش رفت مدرسه و به معلما شیرینه پریودی نینا رو داد. معلما هم مسخرش کرده بودن. وقتی که که سرایدار مدرسه ، اونی که من هر روز قبل از مدرسه می رفتم کمکش، به من گفت که اون چیز زشت و سیاهش رو بگیرم تو دستم، رفت مدرسه. باز هم من نفهمیدم چی شد ولی یه سرایدار دیگه آوردن.

دوستام بهم حسودیشون می شه. همشون برام نامه نوشتن و ازم عکس گرفتن. گفتن براشون کادو بفرستم. براشون از آلمان تعریف کردم. از خونمون تو آلمان. از بابام. بابام آخه خیلی بزرگه. من و یک دستی می توه بلند کنه. همه حسودیشون می شه.

پویان توی ترمینال همش گریه می کنه. همه دوستاش اومدن. اونا هم گریه می کنن. من ولی خوشحالم. دوست دارم زود سوار هواپیما شم و برم شهر بازی های آلمان رو ببیم. توی اتوبوس مردم همشون نگامون می کنن. از بس که پویان گریه می کنه. ممان به مردن می که که ما اولین بارمونه که داریم میریم تهران. من ولی زود نگاش می کنم. می خوام بگم که چرا دروغ می گه. از محکمی نگاه اون می ترسم و چیزی نمی گم. مردم به گریه های پویان می خندن.

توی هواپیما بهمون آبنبات میدن. چشمای مامانم و پویان و نینا ورم کرده از بس که گریه کردن. توی فرودگاه مامان بزرگمم گریه کرد. ولی من بهش قول دادم که بابام زود بلیط هواپیما واسش می فرسته. وای پویان هنوزم گریه می کنه. کله پوک آبرومون رو برد. بالاخره رسیدیم و من قبل از همه می دوم بیرون. از یه در بزرگ آیینه ای می تونم چند تا زن چاق رو ببینم. یه مرد کچل کوچولو جلوی همشون با یه دسته گل واستاده. زنای چاق، آلمانی حرف میزنن با اینکه شبیه آلمانی ها نیستن. و من رو صدا میزنن. وقتی که از در رد می شم مرد کچل می دود و سعی می کنه من رو بلند کنه. ولی هرچقدر سعی می کنه نمی تونه. منم خندم می گیره. ولی اون گریه می کنه. سعی می کنه نینا و پویان رو هم بغل کنه. ولی اونا هم زیاد گرم نیستن.

تو راه خونه تازه می فهمم که این مرد کوچوله پدرمه. از خودم یواشکی می پرسم که این چرا اینقدر کوچولو شده. از مامانم انگار خیلی کوچولوتره. پس اون دستای گنده کجا رفتن.وای پس برای دوستام چی تعریف کنم.

از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. چونکه دلم نمی خواد کنار بقیه بشینم. اینجا فقط می شه کنار بقیه نشست.از بس که این اتاق کوچولوء. فقط ده متره. جز اینم اتاق دیگه ای نیست. تنها دستشویی هست. بیرون یه مغازه ایرانیه. مردی کوچوله می گه که پنجره رو ببندم چونکه هوا سرده. چند بار می کوبه روی فرش کنارش. انگار می خواد برم کنارش بشینم....

0 نظرات:

Design of Open Media | To Blogger by Blog and Web